رسوای عالمی شدیم و دل هجران دیده ی خود را در جفای بار سنگدل فراموشکار
چون شمع لرزان نیمه تمام نثار کردیم و به مستی قطرات اشک از دیده فرو ریختیم،
تا شاید سازنده ی کائنات را دل بر این خلقت عاجز تیره بخت بسوزد و طرحی نو
بریزد.
رسوای عالمی شدیم و به مستی شکوه ها،از خالخ خود آغاز نهادیم تا از فتنه های
فتنه انگیزش درس عبرتی گرفته بر مشتی پوست و استخوان سخت نگیرد آتشی از
قطرات سوزان سرشک بر دیده آنقدر روان ساختیم که شاید شعله های درخشانش
این جسم نحیف را بسوزاند و از غم و اندوه یار سنگدلی آزادش سازد ولی افسوس
که :
(( او خفته است و چه داند که در غمش شب هجر
چگونه بر من شب زنده دار میگذرد ))
ز دست دیده به هر کجا که قدم میگذاریم میان سیل اشکش چو مغروقینی که
امواج بی پایانی بر سرشان سایه بیفکند در ظلمات ابدی فرو میرویم وه که این
فکر چه سرعتی دارد و چه مسافتی. نه آن را در و پیکری باشد و نه بعد و پایانی ،
بی تامل بیاندیشید و بی دلیل بنویسید،بی سبب نیست که گفته اند:
(( ز بسکه سر زده رفتی و آمدی ای فکر
تو خانه ی دل من کاروان سرا کردی ))