کوير چشمات غم کوچ باريدن گرفت ، خوشي در التهاب دستان من زنجير شد...
در سکوت پر از همهمه بغضي پينه بسته فاصله اي زرد شيون ميکرد و حالا.سالهاست برگهاي آرامشم خشکيده و در پيله اين بيقراري ميپوسم
مي خروشد دريا هيچ کس نيست به ساحل پيدا لکه اي نيست به دريا تاريک که شود قايق اگر ايد نزديک مانده بر ساحل قايقي ريخته شب بر سر او پيکرش را ز رهي ناروشن برده درتلخي ادرک فرو هيچ کس نيست که ايد از راه و به آب افکندشو در اين وقت که هر کوهه ي آب حرف با گوش نهان مي زندش موجي آشفته فرا مي رسد از راه که گويد با ما قصه يک شب طوفاني را رفته بود آن شب ماهي گير تا بگيرد از آب آنچه پيوندي داشت با خيالي درخواب صبح آن شب که به دريا موجي تن نمي کوفت به موجي ديگرچشم ماهي گيران ديدقايقي را به ره آب که داشت بر لب از حادثه تلخ شب پيش خبر پس کشاندند سوي ساحل خواب آلودشبه همان جاي که هست در همين لحظه غمنک به جا و به نزديکي او مي خروشد دريا وز ره دور فرا ميرسد آن موج که مي گويد باز از شبي طوفاني داستاني نه دراز
اگه خدا و شما قبول كنين من اين شعر سهراب را تقديم ميكنم به شما خوبه؟
يه سري هم به من بزن تا....
بيا ميفهمي تا ...يعني چي
به نظره من كه خيلي وبلاگت عالييييييييييييييييييييييييييييييييييه
چون شعرايي كه دوست دارم توشه